هنر هفتم | ||
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.او به شهر رفته بود و در آنجا شلوار لی و تی شرت های تنگ به تن میکند.موهای حسنک دیگر مانند پشم گوسفند نیست زیرا او موهای خود را گلت کرده بود.دیروز حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند چون او با پتروس چت میکرد .پتروس همیشه پای کامپیوتر نشسته بود و چت میکرد پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود .او نمیدانست سد تا چند لحظه ی دیگر میشکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.برای مراسم او کبری تصمیم گرفت با قطار به آنجا برود اما کوه ریزش کرده بود ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله ی دردسر نداشت.هوا سرد بود و او دلش نمی خواست لباسش را در آورد.قطار به سنگ برخورد کرد و منفجر شد و کبری و بقیه ی مسافران مردند . ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد .او آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتابهای دبستان آن داستانهای قشنگ وجود ندارد . سلام دوستان عزیز سال نو مبارک امیدوارم در کنار خانواده سال خوبی داشته باشید.............................................. دست به دامان هر که زدم رسوا بود کوه با آن عزمت پشت سرش صحرا بود [ شنبه 89/12/28 ] [ 3:10 عصر ] [ محسن ... ]
|
||
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian Skin ] |